آبی مثل قلب

دست نوشته های یک عادی آبی...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

سطر آخر

هنوز آنجایی؟

اگر خسته شدی بگو

من معمولا پرحرفی میکنم

شنونده قبلییم اینقدر ماند و گوش کرد تا آخر له شد.مسخره است ن؟آدم ها کلا خیلی چیزها را نمیبیند

مثلا من را.که هر روز با این چیزهایی ک نامشان راهیچ هم نمیتوان گذاشت خودم را برق می اندازم اما کو چشم بینا؟

بگذریم.کجا بودم؟اها 

خلاصه آن روز روز خوبی بود.با هم رفتیم خانه.من را آن بالا بالاها گذاشت و کلی با ذوق قربان صدقه ام رفت و برایم رقصید

من برایش خاص بودم,کاملا متفاوت.همه بهم حسودیشان میشد.

روزها میگذشت و ما هر روز باهم بودیم.بیرون.خانه.حتی مدرسه.با این که  خط دوم تابلو قوانین راهر روز بهمان متذکر میشدند.ما عین خیالمان نبود.من ک بودم انگار دنیایش همراهش بود.

یک روز...آن روز خیلی سخت بود!نمیدانم از کجا شروع کنم؟!از وقتی پرتم کرد و من ک هیچ,دیوار هم خراش برداشت.

حالا فقط روی زمین افتاده بودم.مانند تمام چیز هایی که تا الان وقت نکرده بود از دور اهوی روی قالی بردارد.من هم دقیقا پشت پایش بودم.

گریه میکرد.داد میکشید.حتی بلند بلند مینوشت و میفرستاد.

گیج شدده بودم.چرا باید اینجا باشم ن جایی که ببینم چه میگوید به آن آدمی که اینقدر عصبانی اش کرده.اصلا آن آدم چ کسی بود که من باید جور بد خلقی هایش را میکشیدم.

از آن روز هیچی درست نشد.

تابلو قشنگ اتاق چیزی کم داشت.چیزی مانند همه چیز دخترک.سیاهی موهای مجنون قصه اش حالا سرتا قدمش را گرفته بود.

فقد سیاهی بود.و من تبدیل شده بودم به  مجسمه عذاب و تنفر.

دیگر عزیز ترین نبودم.ن من دیگر هیچ نبودم.سهمم فقد آن گوشه تاریک کمد بود.جایی که مرا نبیند.گاهی با چشم های روشن پر اشکش چند کلمه حرف میزدم.لحظه ای دور انگشتان کوچک یخ کرده اش حلقه میشدم.و باز برمیگشتم سر جای اولم.

تا یک روز که طاقتش تمام شد.داشت مرا به مدرسه میبرد.اما نه انگشتانش,فقط در جیبش پرت شده بودم .

حالا چند روزی بود سرباز خط دوم تابلو قوانین خوشحال بود که دخترک بالاخره حرف گوش کن شده.نمیدانست چه بلایی سر بیچاره امده که این طور سنگین راه می رود.

و دوباره من,پرت شدم.ایندفه اینجا, در انباری مدرسه,با تمام نفرتی که در انگشتانش جمع شده بود.

یکبار امد سراغم.ولی پیدایم نکرد.حالا من اینجا افتاده ام و از حالش خبر ندارم...سنجاقک؟میشنوی یا رفتی؟

 اصلا چ اهمیتی دارد داستان من به کجا میرسد.

ار کجا معلوم.شاید حالا انگشتر قشنگتری روی انگشتانش برق میزند...

۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زد زد

بیماری عشق

یک مریضی مهلک بی نشانه!

که میتواند روی خیلی ها مهر دیوانگی بزند.

یک جور موریانه خیلی بزرگتر از آن چیزی که آدم های معمولی میبینند مغزت را با طمع می جود.

چرا وقتی حوصله مدرسه و شلوغی و خنده و تظاهر های الکی را نداریم نمیتوانیم بگوییم نیاز به کمی تنهایی داشتم؟!

چرا دلیل غیبتم را نمیتوانم با گواهی مشاور موجه کنم؟!

میبینی؟فقط جمعه دلگیر نیست.

جمعه اسمش بد در رفته.وگرنه امروز که یکشنبه است.

دیروز هم که شنبه بود.

از نظر تو خیلی وقت است همه چیز تمام شده!

من کهنه شده ام !آن حرف ها،خاطره ها؛اما تو ن...

باید هم سراغ آدم دیگری بروی.تو خیلی وقت است کسی را نداری.تو که هر صبح,ظهر,شب با یک آدم خیالی خوش و بش نمیکنی...

تو که کلی حرف نمیچینی ,کلی نقشه نمیکشی برا خنداندن آدمی که خیلی وقت پیش تو را گم کرده.پس تو خیلی وقت است تنهایی.

من چه میدانستم اینجا کسی هست که تورا خیلی بهتر از من می خنداند؟!

چه میدانستم تنها جایی که  برایت همه شدم وقتی بود که میگفتی «از همه زده شدم».

من خیلی چیزهارا اشتباه فهمیدم.

اما فکر میکنم جمعه نام روزهاییست که بی تو میگذرد.

خیلی وقت است دلم کمی شنبه میخواهد...

۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زد زد

فکر میکنم که بمیرم...

بار ها انتقام گرفته ام.

یک شب یک جای تاریک ورا به قصد کشت زدم.

یک بار مچش را گرفتم.

یکبار موبایلش را هک کردم و آبرویش را بردم.

یکبار با هم رفتیم.رفتیم و هر چه میتوانستیم ناسزا بارش کردیم که آخر نا مسلمان مگر ما چه هیزم تری به تو فروخته بودیم که اینطور زیر آبمان را زدی.

ولی حیف که فقط خیال است.ما هنوز نمیدانیم کدام رفیقمان بوده...

میدانی کجایش جالب تر است؟؟هیچکداممان اهل دشمنی نیستیم.هیچکداممان آزارمان به مورچه نمیرسد.

فکرش را بکن.حتی نمیتوانیم به کسی شک داشته باشیم.

کاش حداقل به یک نفر ظلم میکردیم و حتی اگر کار آن نبود توی دلمان فوشش میدادیم و رو در رو بی محلی میکردیم بلکه کمی دلمان خنک میشد.ن مثل حالا که معلوم نیست کدام بی ناموسی را نفرین میکنیم.

البته نفرین میکنیم که ن!نفریم میکنم.

من حتی تورا هم نمیشناسم.چه برسد به آن مجهول بی سر و پا.

من هنوزنمیدانم باید حرف هایی که به خودم میزنی را باور کنم یا حرف های عاشقانه روی پروفایل های رنگارنگت که نمیدانم مخاطبشان کیست.

اصلا بگذریم.این حرفها به گوشت برسد دلخور میشوی.بالاخره شاید برگشتی نه؟

خودت که میگویی "نه".

ولی به حرف تو که دیگر نمیشود اعتماد کرد.

اعتماد نکردن که فقط برای حرف از ماندن زدن نیست.گاهی هم نباید به "نمیخواهم برگردم"ها اعتماد کرد.

ولی تورا به خدا اینقدربرای یک دوست معمولی پروفایل عاشقانه عوض نکن.

من خیالبافم.

فکر میکنم کسی جایم را گرفته..!

۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زد زد

خطم بزنید...

خورشید را میان ساعت گذاشته ام

بی تقسیم

دقایق و احساس شورش را در اورده اند

ببخشید

احساسم را نادیده میگیرند

خطش بزنید

دقایق  شورش را در اورده اند

اما

شعر من

شرع شور ندارد

اینجا

در غروب احساس دقایق

در دقایق غروب احساس

چگونه

شور زندگی من

تنها چاله ای را پر می کند

ببخشید

من را نیز خط بزنید




منتظر نظراتتون هستم

۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۲۴ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زد زد

زندگی جدید

همیشه یه قسمت از صفحه آخر سفیده

میدونی که، داستانت باید توش مچاله شه و به گور بره...

شاید گاهی دس بزارن روش و فاتحه ای بخونن.

اگه خوش شانس باشه میشه خاطره...

ن!

اگه بدشانس باشه

دیدی برگشتیم ب دوره زنده به گور کردن؟

زنده به گور کردن خاطره ها

آدمای جدید رو روی خط به خط خاطره هامون بستیم.یه ترازو رو سطر اول.کدوم بهتر بود؟بمونم؟برگردم؟

ادم باید از داستانای نا موفقش درس بگیره ببندتش بزاره یه گوشه  با همون گوشه چشش نیگاش کنه

 دستش میره ب نوشتن کلمه های جدید

نمیره چاقو برداره رو خطای کهنه ادمای سطر ب سطرشو بکشه 

دستات ک خونی بشه داستان جدیدتم خراب میکنی

کی تونسته یه ورقو بشوره لکاشو ببره؟ 

خشک ک بشه اینقد واسه خط هاش بالا پایین درست کرده که پدر ادمای داستانت در میاد تا برسن خط اخر...

داستان خودته...زیر و بالاش زیاد شه تو پرانتز مینویسی(قرص)میپری خط اخر..

یا میتونی از ادما دور و برت کمک بگیری برگرو پاره کنی بقییشو صفه بعد تمیز بنویسی..

چیز سختی نیس.فقد ی صفحست و یه خودکار

نوشتن روزمرگی خواننده جمع نمیکنه..جذاب نیس...کسییم از کتاب خودش نمیپره وسط داستانت پنجره رو باز کنه باد بزنه کلمه ها جابجا شن یه اتفاقی بیوفته...

خیلییم لفتش بدی خط قرمز میکشن و کمر بابای خط دوم و مامان اول خط رو هم خم میکنن...

داستانای قدیمیو بزار کنار...سراغ استوریشونم نرو ببینی چ خبره کجا رفته..

داستان جدیدتو میتونی آبی بنویسی.

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زد زد