هنوز آنجایی؟

اگر خسته شدی بگو

من معمولا پرحرفی میکنم

شنونده قبلییم اینقدر ماند و گوش کرد تا آخر له شد.مسخره است ن؟آدم ها کلا خیلی چیزها را نمیبیند

مثلا من را.که هر روز با این چیزهایی ک نامشان راهیچ هم نمیتوان گذاشت خودم را برق می اندازم اما کو چشم بینا؟

بگذریم.کجا بودم؟اها 

خلاصه آن روز روز خوبی بود.با هم رفتیم خانه.من را آن بالا بالاها گذاشت و کلی با ذوق قربان صدقه ام رفت و برایم رقصید

من برایش خاص بودم,کاملا متفاوت.همه بهم حسودیشان میشد.

روزها میگذشت و ما هر روز باهم بودیم.بیرون.خانه.حتی مدرسه.با این که  خط دوم تابلو قوانین راهر روز بهمان متذکر میشدند.ما عین خیالمان نبود.من ک بودم انگار دنیایش همراهش بود.

یک روز...آن روز خیلی سخت بود!نمیدانم از کجا شروع کنم؟!از وقتی پرتم کرد و من ک هیچ,دیوار هم خراش برداشت.

حالا فقط روی زمین افتاده بودم.مانند تمام چیز هایی که تا الان وقت نکرده بود از دور اهوی روی قالی بردارد.من هم دقیقا پشت پایش بودم.

گریه میکرد.داد میکشید.حتی بلند بلند مینوشت و میفرستاد.

گیج شدده بودم.چرا باید اینجا باشم ن جایی که ببینم چه میگوید به آن آدمی که اینقدر عصبانی اش کرده.اصلا آن آدم چ کسی بود که من باید جور بد خلقی هایش را میکشیدم.

از آن روز هیچی درست نشد.

تابلو قشنگ اتاق چیزی کم داشت.چیزی مانند همه چیز دخترک.سیاهی موهای مجنون قصه اش حالا سرتا قدمش را گرفته بود.

فقد سیاهی بود.و من تبدیل شده بودم به  مجسمه عذاب و تنفر.

دیگر عزیز ترین نبودم.ن من دیگر هیچ نبودم.سهمم فقد آن گوشه تاریک کمد بود.جایی که مرا نبیند.گاهی با چشم های روشن پر اشکش چند کلمه حرف میزدم.لحظه ای دور انگشتان کوچک یخ کرده اش حلقه میشدم.و باز برمیگشتم سر جای اولم.

تا یک روز که طاقتش تمام شد.داشت مرا به مدرسه میبرد.اما نه انگشتانش,فقط در جیبش پرت شده بودم .

حالا چند روزی بود سرباز خط دوم تابلو قوانین خوشحال بود که دخترک بالاخره حرف گوش کن شده.نمیدانست چه بلایی سر بیچاره امده که این طور سنگین راه می رود.

و دوباره من,پرت شدم.ایندفه اینجا, در انباری مدرسه,با تمام نفرتی که در انگشتانش جمع شده بود.

یکبار امد سراغم.ولی پیدایم نکرد.حالا من اینجا افتاده ام و از حالش خبر ندارم...سنجاقک؟میشنوی یا رفتی؟

 اصلا چ اهمیتی دارد داستان من به کجا میرسد.

ار کجا معلوم.شاید حالا انگشتر قشنگتری روی انگشتانش برق میزند...